این روزهای من

ساخت وبلاگ
این روزها سبک است. آن‌قدر سبک که نمی‌دانم آیا این روزها، روزهای من است؟! می‌خواهم امسال ماشین بخرم و کمی درگیر جمع و تفریقم.  رفته‌ام سراغ کتاب‌ها، فیلم‌ها و کارهای ناتمام. یکی‌یکی تمام می‌شوند. می‌خواستم همین را بگویم. اینکه این روزها، روزهای تمام کردن ناتمام‌هاست.  او آنجاست. و آنجا دور است.  با بچه‌های کتابخانه، کتابی را انتخاب کردیم و حالا من و آنها آن کتاب را می‌خوانیم. به صفحۀ ۷۴ رسیده‌ام. می‌روم سراغ پوشۀ حافظ‌خوانی‌هایم. دو سال پیش خوانده‌ام و امشب دانستم که خوب نخوانده‌ام. حافظ جوری گفته و من جور دیگری خوانده‌ام. این را که دانستم، دوباره حافظ‌خوان شدم. دو سال دیگر می‌آیم سراغ حافظ‌خوانی‌های امسال. شاید هم زودتر، خیلی زودتر. امشب خبر رسید که برنده شده‌ام. قرار است خیلی زود پستچی درِ خانه‌مان را بزند و شادم کند. این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 101 تاريخ : يکشنبه 15 خرداد 1401 ساعت: 10:09

قرار است فردا به جلسه‌ای بزرگ بروم. بزرگ‌ترین جلسه در تمام سال‌های کاری‌ام. هشت و سال و نیم است که بر سر این کارم. این را نوشتم و یاد آن بیت حافظ افتادم که می‌گوید: چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنمکز چاکران پیر مغان کمترین منم این بیت یادم می‌آید و همۀ کارهای کرده و نکرده. همۀ لاف‌های زده و نزده. چند روز پیش در عصری اردیبهشتی و پُر باد، نشستم و داستان نوشتم و شعر. یادم نمی‌آید آخرین شعر و داستانی را که به سرانجام رساندم کِی بود، اما چند روز پیش داستانی و شعری به سرانجام رسیدند. از نمایشگاه مجازی کتاب، کتاب سفارش دادم. کتاب‌ها دانه‌دانه می‌رسند. این روزها به خودم، به مامان، به بابا و به خواهرانم کتاب هدیه داده‌ام. ذوقِ خواندن و ورق زدن و آموختن و فکر کردن دارم.  دیروز یک کوله‌پشتی زرد خریدم. من هیچ‌وقت کوله‌پشتی زرد نداشتم. روشن‌ترین کوله‌پشتی‌ام آبی بود که دیگر نیست. کوله‌پشتی را خریدم و به او قول دادم که خیلی زود با هم به سفر خواهیم رفت. با هم می‌بینیم، می‌خندیم و راه می‌رویم. به‌زودی کلاس‌های تابستان شروع می‌شود و من باید کارها بکنم.  همین چند وقت پیش کتاب تیستو سبزانگشتی را در قفسه می‌گذاشتم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «تیستو صبح‌ها که بیدار می‌شد، به انگشت‌هایش نگاه می‌کرد و خوشحال می‌شد. خوش به حالش». این را که گفت من و بچه‌های دیگر دور میز جمع شدیم و دربارۀ تیستو گفتیم و گفتیم و گفتیم. از بچه‌ها پرسیدم: «صبح‌ها که بیدار می‌شوید، چه چیزی خوشحالتان می‌کند؟» خوشحال‌کردنی‌هایشان خوب بود، نمکین بود و خوشحال‌کردنی. من صبح خوشحال خواهم بود، اگر بدانم ناهار کوکوسبزی داریم.من صبح خوشحال خواهم بود، اگر باران ببارد.من صبح خوشحال خواهم بود، اگر بتو این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7inrooza94f بازدید : 96 تاريخ : يکشنبه 15 خرداد 1401 ساعت: 10:09